جدول جو
جدول جو

معنی محل داشتن - جستجوی لغت در جدول جو

محل داشتن
موجودی داشتن، اعتبار داشتن، جا داشتن، مورد داشتن، تناسب داشتن، مناسب بودن، فرصت داشتن، مجال داشتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مزه داشتن
تصویر مزه داشتن
کنایه از خوشایند بودن، مزه دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجال داشتن
تصویر مجال داشتن
وقت داشتن، فرصت داشتن
فرهنگ فارسی عمید
(یِ کَ دَ)
فرصت داشتن و وقت داشتن. (ناظم الاطباء) ، قدرت و توانائی داشتن: در قعر بحر محبت چنان غریق بود که مجال دم زدن نداشت. (گلستان).
ستم از کسی است بر من که ضرورت است بردن
نه قرار زخم خوردن نه مجال آه دارم.
سعدی.
در آن حدیقه که بلبل مجال نطق ندارد
تو شوخ دیده مگس بین که بر گرفته طنین را.
سعدی.
خرماروز وصالی و خوشا درد دلی
که به معشوق توان گفت و مجالش دارند.
سعدی.
، میدان داشتن:
بن فولاد همچنین در ایام آل بویه مجال عظیم داشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 384).
غم دل با تو نگویم که بجز باد صبا
کس ندانم که در این کوی مجالی دارد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(شُ نُ / نِ / نَ دَ)
طعم داشتن و لذت داشتن. (ناظم الاطباء). خوش طعم بودن. بامزه بودن. خوش آیند بودن به ذائقه، شگفتی داشتن. تعجب داشتن. غرابت داشتن:
صیاد پی صید دویدن عجبی نیست
صید ازپی صیاد دویدن مزه دارد.
؟
لغت نامه دهخدا
(شُ کَ دَ)
دوست داشتن. مهر داشتن. دوستی داشتن. محب بودن:
محبت با کسی دارم کزو با خود نمی آیم
چو بلبل کز نشاط گل فراغ از آشیان دارد.
سعدی.
با هیچیک از ایشان میل و محبتی ندارد. (سعدی)
لغت نامه دهخدا
(شِ گُ ذَ تَ)
وعظ گفتن. موعظه کردن. مجلس گفتن: و نیز گویند که در بنی اسرائیل سخط قحطافتاد و خلق در ماندند یوشع بر منبر آمد و مجلس داشت. (قصص الانبیاء چ شهشهانی ص 130). تا روزی مجلس می داشت، در دل موسی بگردید که مرا علم بسیار شد. (قصص الانبیاء ایضاً صص 123-124). و رجوع به مجلس گفتن شود
لغت نامه دهخدا
(شَ اَ کَ دَ)
مقام و رتبه ومنزلت پیدا کردن. رجوع به این ترکیب ذیل محل شود
لغت نامه دهخدا
(پَسِ بِ نِ / نْ شَ تَ)
درآمد داشتن. دارای درآمد وعایدی بودن، ربط داشتن. مرتبط بودن
لغت نامه دهخدا
(تَ)
خردمند بودن. بهوش بودن. عاقل بودن:
تا عقل داشتم نگرفتم طریق عشق
جایی دلم برفت که حیران شود عقول.
سعدی.
یکی گفت هیچ این پسر عقل و هوش
ندارد، بمالش به تعلیم گوش.
سعدی.
متحیر نه در جمال توام
عقل دارم بقدر خود قدری.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(دَ /دِ تَ)
برتری داشتن. ترجیح داشتن. بهتر بودن:
حکمت و علم بر محال و دروغ
فضل دارد چو بر حنوط بخور.
ناصرخسرو.
آدمی فضل بر دگر حیوان
بجوانمردی و ادب دارد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(چَ گِ رِ تَ)
سن داشتن. پیر و معمر بودن
لغت نامه دهخدا
(مُ زَ نَ)
اصل داشتن از چیزی، نسبت داشتن بدان. منتسب بودن بدان:
زمرد دیدۀ افعی چگونه می بپالاید
عقیق و لعل رمانی چرا اصل از حجر دارد؟
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
باور داشتن، پذیرفتن گردن نهادن باور داشتن قولی را، پذیرفتن امری را قبول کردن: اما بشرطی که شهر چین شیر افکن مسلم دارد، حجت دانستن کسی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هال داشتن
تصویر هال داشتن
آرام داشتن قرار داشتن: (ازناله قمری نتوان داشتن سحرگوش وزغلغل بلبل نتوان داشت بشب هال)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مول داشتن
تصویر مول داشتن
فاسق داشتن زن: (و زن مولی داشت شب خلوت در اثنا مفاوضه این احوال با مول بگفت)
فرهنگ لغت هوشیار
گفتن داشتن ارزش گفتن داشتن، باز گفتن زیرکی رندی کسی را گفتن کار های زیرکانه و مکارانه کردن کسی که قابل نقل و گفتگو باشد، اهمیت داشتن، یا نقلی ندارد. اهمیتی ندارد. (در داستان امیر ارسلان مکرر آمده)
فرهنگ لغت هوشیار
ارج نهادن نگریستن پاس داشتن اعتنا کردن اهمیت دادن، محل نهادن: حالا زنش بدون اجازه او از خانه بیرون آمده هیچ آن وقت صدایش هم که میزند باو محل نمیگذارد. یا محل سگ گذاشتن کسی را. او را باندازه یک سگ تلقی کردن (در جمله منفی استعمال شود) : محل سگ هم باو نگذاشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محل یافتن
تصویر محل یافتن
مقام و رتبه و منزلت پیدا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجلس داشتن
تصویر مجلس داشتن
موعظه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجال داشتن
تصویر مجال داشتن
پروا داشتن فرصت داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمول داشتن
تصویر تمول داشتن
توانگر بودن مال داشتن ثروتمند بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحمل داشتن
تصویر تحمل داشتن
طاقت داشتن تاب و توانایی داشتن، صبر داشتن شکیبا بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حال داشتن
تصویر حال داشتن
ذوق داشتن، حوصله داشتن، حالت وجد و جذبه داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جدل داشتن
تصویر جدل داشتن
خصومت داشتن دعوی داشتن مناقبه داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سال داشتن
تصویر سال داشتن
پیر بودن معمر بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میل داشتن
تصویر میل داشتن
گراییدن کشیده شدن نیازیدن کامستن علاقه داشتن تمایل داشتن: (صریحا بمردم میگوید که حضرت شاه میل بمذهب تسنن دارند
فرهنگ لغت هوشیار
استوار کردن پا برجا کردن ثابت نمودن: چون شب شد او در کوشک را محکم کرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حال داشتن
تصویر حال داشتن
((تَ))
ذوق داشتن، حوصله داشتن، خوب بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منت داشتن
تصویر منت داشتن
((~. تَ))
مرهون احساس کسی بودن
فرهنگ فارسی معین
فرصت داشتن، وقت داشتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اعتنا کردن، توجه کردن، وقع نهادن، محل کردن، محل نهادن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
علاقه مند بودن، مهر ورزیدن، مهربانی کردن، مورد تفقد قرار دادن، عنایت کردن، بذل محبت کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تمایل داشتن، علاقه داشتن، گرایش داشتن، اشتهاداشتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
لذت بخش بودن، خوش مزه بودن، طعم داشتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد